نامه ای به دوست
این نامه زمن که از تودورم خاموش چو راه بی عبورم
بی تست مرا جهان فراموش در سینه ی من فغان خاموش
خواهم همه باتورازگفتن درددل خسته باز گفتن
صدقصه کنم زآشنایی بس گریه زتلخی جدایی
از حال دلم توراخبر نیست دل از دا من شکسته تر نیست
از یار جداشدن چه زشت است این بازی تلخ سرنوشت است
من نایم وتومرانوایی توجان منی ولی جدایی
بی لذت روح تن چه ارزد؟ بادوری تووطن چه ارزد؟
بی همنفسان نفس چه باشد؟ بلبل چورودقفس چه باشد؟
در جان منی میان جانی هرجانگرم تودرمیانی
درباغ تویی که دلپذیرست درماه تویی که بی نظیرست
درلاله تویی که دل رباید درغنچه تویی که دل گشاید
درخنده ی هرفلق تویی تو درسرخی هرشفق تویی تو
درحلقه ی گفتگوتوهستی درپرده آرزو توهستی
درچشمه تویی که تن نوازست درگریه تویی که کارسازست
این درد فراق کی سرآید؟ ماه توزابرکی برآید؟
اززحمت صبردرفغانم صبری پس از این نمی توانم
تاچندکشم زصبر خواری؟ مردم زفریب بردباری
درراه امیدبس دویدم دیگرزامیدناامیدم
توشمعی وبی توشب خموش است بی صبح شبم سیاه پوش است
یکشب که تورابه خواب دیدم درظلمتم آفتاب دیدم
ماییم ودوچشم پرستاره تاماه زره رسد دوباره
رفت ازتن من توان پرواز ترسم که دگر نبینمت با
تاروی تودربرابرم نیست دیدار دوباره باورم نیست
آنانکه غم مراندیدند دیوارمیان ماکشیدند
درسینه دگرمرانفس نیست این رنج که دیده ایم بس نیست؟
کی سروجدازبوستان بود؟ کی شاخه زگل جداتوان بود؟
توسرومنی به باغ برگرد بنگرکه غمت به ماچه ها کرد
کی بی توبرآورم نفس را؟ ای کاش که بشکنم قفس را
گربی توبه طرف باغ بودم دلمرده وبی دماغ بودم
مارابه مصیبت آشنا کرد دستی که تورازماجداکرد
راهم به فضای باغ بسته است درکنج قفس پرم شکسته است
هرگه که رسدپیامت ازدور ریزدبه شب سیاه من نور
ازدورچوبشنوم صدایت وان موج لطیف خنده هایت
آید به تنم تب جوانی بویم همه عطرزندگانی
باورنشودمراکه دوری چون پرتوماه درحضوری
بانگ توکه درفضای سیم است برآتش خاطرم نسیم است
اما چه کنم؟به وقت بدرود پیچدبه فضای سینه ام دود
توخسته وخسته تر منم من توبی کس ودربدر منم من
ای راحت جان دردمندم بگذارکه لب فروببندم
باحالت گریه نامه بستم درحال جنون قلم شکستم
واقعاْ زیبا بود بهار جان.. موفق باشی